وبلاگ مطالعاتی سیده سارا سیدی فرد

وب ‌نوشته‌های یک دختر کوچولوی نـــــــــ♥ـــــــاز

✨﷽✨

سلآم

 به وبلاگم خوش اومدید

 

لطفاًنظرات و انتقادات تون رو با ما در میون بذارید

اگه دوست داشتید ، دیگران رو هم دعوت کنید....

 

امیدوارم لذت ببرید

شاد باشید 

 

 

تاریخ افتتاح وبلاگ : 1400/1/14

شنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۰ | 15:0 | سیده سارا سیدی فرد

داستان زن بخیـــل 

 

🎤گوینده : سیده سارا سیدی فرد 🎤

 

برچسب‌ها : نگاره ی صوتی
جمعه پنجم آذر ۱۴۰۰ | 16:44 | سیده سارا سیدی فرد

 

سه شنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۰ | 19:24 | سیده سارا سیدی فرد

 

سه شنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۰ | 19:23 | سیده سارا سیدی فرد

 

دوشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۰ | 19:48 | سیده سارا سیدی فرد

شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید.  یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!

از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. 
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»🍃

برچسب‌ها : داستان های مذهبی
پنجشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۰ | 8:26 | سیده سارا سیدی فرد

رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.

👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 
👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. 
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 
👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 
👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 
💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. 
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 
👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . 
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. 
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. 
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. 
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 
🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. 
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.   
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
🌸

پنجشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۰ | 8:25 | سیده سارا سیدی فرد

ریحانه کنار مادر نشست. پول‌هایش را جلو برد و گفت:«مامان من می‌خوام پول‌های قلکم رو برای غذایی که می‌خواید روز عید غدیر برای نیازمندان بپزید بدم»

مادر به چشمان سیاه ریحانه نگاه کرد و گفت:«ولی تو می‌خواستی با پول‌هات ساعت بخری»
ریحانه لبخند زد و گفت:«پول‌هام رو دوباره جمع می‌کنم و می‌خرم، بابا می‌گفت خدا غذا دادن به دیگران تو روز عید غدیر رو خیلی دوست داره»
مادر پیشانی ریحانه را بوسید، پول‌ها را گرفت و گفت:«قبول باشه دخترمهربونم»
ریحانه با صدای در به طرف حیاط دوید. در را برای پدر باز کرد خودش را توی بغلش جا کرد و گفت:«سلام بابایی خسته نباشید» 
پدر ریحانه را بوسید و گفت:«سلام دخترنازم، مونده نباشی عزیزم»
 بسته‌ی کوچکی توی دستان پدر بود. روی زانو نشست. موهای روی پیشانی ریحانه را کنار زد. بسته را توی دستان ریحانه گذاشت و گفت:«عید دخترم مبارک باشه»
چشمان ریحانه از خوشحالی برق زد. بسته را گرفت و گفت:«هنوز که عید غدیر نشده!»
پدر بلند شد و گفت:«عید قربانه دخترم» به طرف حوض رفت. ریحانه کنار پدر که داشت دستانش را می‌شست ایستاد. بسته را آرام باز کرد. بالا و پایین پرید و گفت:«اخ جون همون ساعت صورتی که دوست داشتم»⏰💖

پنجشنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۰ | 23:23 | سیده سارا سیدی فرد

غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.

مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،  آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت،  به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن،  از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان،  محمد باقر بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»

برچسب‌ها : داستان های مذهبی
دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۰ | 10:43 | سیده سارا سیدی فرد

سیب زمینی کمی تکان خورد. خاک غلغلکش آمد. ریز خندید. سیب زمینی پرسید:«اون بیرون چه خبره؟ چی می‌بینی؟ صدای چی میاد؟ کسی اون بالا هست؟...» 

خاک بلند خندید و جواب داد:«یکی یکی بپرس جونم! این همه سوال؟»
 سیب زمینی آهی کشید و گفت:«خب دوست دارم بدونم، دلم می‌خواد ببینم، اما همش این زیرم»
دیگر چیزی نگفت. خاک دلش برای سیب زمینی سوخت. کمی فکر کرد و گفت:«الان برات می‌گم اون بالا چه خبره »
سیب زمینی سفت‌تر شد و گفت:«اخ جون ممنون خاک مهربون»
خاک شروع کرد:«این بالا یه عالمه بوته‌ی سیب زمینی هست مثل خودت، اوووممم یکم اون طرف‌تر چندتا درخت بزرگ می‌بینم، چندتا درخت پر از گردو»
سیب زمینی پرسید:«گردو؟ گردو دیگه چیه؟ چه شکلیه؟»
خاک کمی جا به جا شد و گفت:«گردو یه میوه‌ی خوشمزه‌ست، از تو یکم گردتره اما رنگش سبزه مثل بوته‌ی قشنگت»
سیب زمینی گرد شد؛ خندید و گفت:«دیگه چی میبینی؟»
خاک به اطراف نگاه کرد.
رو به سیب زمینی کرد و گفت:«چندتا گنجشک روی درخت توت همسایه نشستن و آواز می‌خونن»
سیب زمینی کمی فکر کرد و گفت:«گنجشک چیه؟»
خاک دانه‌های ریزش را تکان داد و گفت:«یه جور پرنده‌ست! پرنده‌ها می‌تونن توی آسمون پرواز کنن»
سیب زمینی با چشمان گرد پرسید:«آسمون؟ آسمون دیگه چیه؟»
خاک پوفی کرد و جواب داد:«آسمون اون بالاست، خیلی بالا، همونجایی که ابرا هستن»
سیب زمینی آرام پرسید:«ابر؟ ابر دیگه چیه؟»
خاک لب‌های خاکی‌اش را جمع کرد و گفت:«همون که ازش بارون می‌باره! مثل پنبه سفیده»
سیب زمینی ساکت شد. خاک نرم شد و پرسید:«چرا ساکت شدی؟»
سیب زمینی با لب و لوچه‌ی آویزان جواب داد:«پنبه چیه؟ بارون چه شکلیه؟»
خاک سفت شد. به سیب زمینی نگاه کرد. کمی فکر کرد. یک دفعه گفت:«فهمیدم اصلا من کمی کنار می‌رم تا خودت ببینی چی به چیه!»
سیب زمینی بزرگ شد. خندید و گفت:« جانمی جان!»
خاک آرام از روی سیب زمینی کنار رفت. سیب زمینی نفس محکمی کشید. همه جا را خوب دید. آسمان آبی بود. خورشید نور طلایی‌اش را روی مزرعه می‌پاشید. گنجشک‌ها روی درخت توت نشسته بودند و گردوها لبخند می‌زدند و به سیب زمینی نگاه می‌گردند. 

یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۰ | 18:39 | سیده سارا سیدی فرد